[ jimin part 6]
بامداد عاشقی
چند دقیقه بعد
.....
خانم نا : بفرمایید اینم قهوه مخصوصتون .
سوهون : ممنون خانم نا : با من امری ندارید ؟ سوهون : نه میتونی بری .
رفت
"سوهون"
جیمین : خیله خب چیکارم داری
سوهون : بیا اول قهوه بخوریم ، سرد بشه از دهن میوفته .
جیمین قهوه رو هُرت کشید .
سوهون : داغ نیس جیمین : یخ بود. حالا بگو . سوهون : چرا رئیس باند مافیای پدرت شدی ؟ جیمین : تا به این دختره آموزشش بدم سوهون : هه تو اصن میدونی این دختر کیه . جیمین : چرا نشناسم . سوهون : بعضی موقع ها ازت خوشم میاد ، خوب دروغ میگی ولی من دروغ نمیگم و الان میخوام بهت راستش رو بگم ، تو به فندق حساسیت داری و تو این قهوه فندق بود . ممکنه همین الان خون بالا بیاری یا غش کنی ولی نگران نباش . نمیتونی کاری برای نجات اون دختر انجام بدی . جیمین افتاد زمین .
جیمین : لعنتی....اگه اتفاقی برا ....ی اون بیوفته ... باور کن آخرین کاری بوده.... که تو عمر...ت انجام دادی . این گفت و بعدش غش کرد . سوهون : همگی عمارت رو تخلیه کنید ، قرار اینجا بسوزه . خانم نا
خانم نا : بله قربان سوهون : جیمین رو ببر از عمارت بیرون و به همه بگو این عمارت رو تخلیه کنن . خانم نا : بله چشم . جیمین رو بلند کرد و به همه گفت و رفتن .
به سمت ماشینم رفتم و بنزین رو از پشت ماشین برداشتم . به سمت اتاقه رفتم و روی صورت دختره ریختم . همین جوری روی زمین میریختم .
( حالا صدای باز شدن فندک رو تصور کنید)
سوهون : خوش بگذره
فندک رو انداختم .
داشتم از در حیاط عمارت بیرون می رفتم که جیمین رو دیدم . سوهون : خوش بگذره ، دختر کوچولو داره میسوزه .
" جیمین "
ضربان قلبم رو احساس نمیکردم یعنی نتونستم ازش محافظت کنم . به سمت در عمارت رفتم ، نمیتونستم وارد شم .
جیمین : ا/ت شی ( داد ) صدام رو میشنوی ؟
نکنه صورتش .....
چند دقیقه بعد
.....
خانم نا : بفرمایید اینم قهوه مخصوصتون .
سوهون : ممنون خانم نا : با من امری ندارید ؟ سوهون : نه میتونی بری .
رفت
"سوهون"
جیمین : خیله خب چیکارم داری
سوهون : بیا اول قهوه بخوریم ، سرد بشه از دهن میوفته .
جیمین قهوه رو هُرت کشید .
سوهون : داغ نیس جیمین : یخ بود. حالا بگو . سوهون : چرا رئیس باند مافیای پدرت شدی ؟ جیمین : تا به این دختره آموزشش بدم سوهون : هه تو اصن میدونی این دختر کیه . جیمین : چرا نشناسم . سوهون : بعضی موقع ها ازت خوشم میاد ، خوب دروغ میگی ولی من دروغ نمیگم و الان میخوام بهت راستش رو بگم ، تو به فندق حساسیت داری و تو این قهوه فندق بود . ممکنه همین الان خون بالا بیاری یا غش کنی ولی نگران نباش . نمیتونی کاری برای نجات اون دختر انجام بدی . جیمین افتاد زمین .
جیمین : لعنتی....اگه اتفاقی برا ....ی اون بیوفته ... باور کن آخرین کاری بوده.... که تو عمر...ت انجام دادی . این گفت و بعدش غش کرد . سوهون : همگی عمارت رو تخلیه کنید ، قرار اینجا بسوزه . خانم نا
خانم نا : بله قربان سوهون : جیمین رو ببر از عمارت بیرون و به همه بگو این عمارت رو تخلیه کنن . خانم نا : بله چشم . جیمین رو بلند کرد و به همه گفت و رفتن .
به سمت ماشینم رفتم و بنزین رو از پشت ماشین برداشتم . به سمت اتاقه رفتم و روی صورت دختره ریختم . همین جوری روی زمین میریختم .
( حالا صدای باز شدن فندک رو تصور کنید)
سوهون : خوش بگذره
فندک رو انداختم .
داشتم از در حیاط عمارت بیرون می رفتم که جیمین رو دیدم . سوهون : خوش بگذره ، دختر کوچولو داره میسوزه .
" جیمین "
ضربان قلبم رو احساس نمیکردم یعنی نتونستم ازش محافظت کنم . به سمت در عمارت رفتم ، نمیتونستم وارد شم .
جیمین : ا/ت شی ( داد ) صدام رو میشنوی ؟
نکنه صورتش .....
۴۷.۲k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.